برای آخرین بار
نچنان مست و حیرانت
گشته ام که دیگر نایی برای خود دیدن ندارم ،تو مرا به سوی خودکشاندی ،بی
خودم کردی ،سرشار کردی مرا درخود ،به انتها بردی و با انتها کشاندنم به
ابتدایت رساندی ،تو چه گذاشتی در من؟چه می خواهی از من ؟من که از همه بد
ترم ،من که ا زهمه پست ترم،تو چه دیدی در من؟با تو می گویم با تو ای تمام
کسم ،با تو ای مونسم ،با تو که با تو به خود رسیدم ،با تو بودن مرا به خود
رساند ،خدایم گنجایش این همه توجه تو را ندارم ،خدایم من خود را خیلی پست
تر می دانستم !خرسندم خدایم از اینکه مرا دیدی خرسندم ،هیچ کس شاید هیچ کس
نتواند بفهمد در درونم چه غوغایی است از شور عشقت ،از شور پیدا کردنت
برپاست،کاش خدایم به همه می چشاندی لحظه ایی از احساسم را و کاش می فهمیدند
همه ،همه ،می فهمیدند چه شوری در درونم بر پاست کاش می توانستم بر زبان
آورم احساس زیبای با تو بودن را ،کاش به همه می توان فهماند عشقت از هر
عشقی از هر عشقی حتی عشق به پدرو مادر ،عشق به هر چیز که بتوان در خاطر
گنجاند برتر است ،خدایم با تمام وجودم می گویم سپاسگزارم ،سپاسگزارم ،هر
چند زبان قاصر از شکرگزاریت .
یکشنبه 23 بهمن 1390 - 6:44:17 PM